امروزساعت ۷:۴۳ صبح به انبار نشر چشمه حمله شد و چندتا از کتابهای بخشِ «جهان تازهدم»را گروگان گرفتند. گروگانگیرها این فیلم کوتاه را فرستادند. شما از این لحظه یک هفته فرصت دارید تا کتابها را آزاد کنید.
این ایدهای بود که به کمک چندتا از دوستان، سال ۱۳۹۵ اجرا کردیم و بیش از سی نفر توی این بازی شرکت کردند و موفق شدند کتابها را آزاد کنند. اما برای اینکه توضیح بدهم ایدهی اصلی چطور به ذهنم رسید باید کمی به عقب برگردم. سال ۱۳۸۸ توی خیابان ادوارد براون کتابفروش بودم. کتابفروشی خلوتی بود که فروش خوبی نداشت و یک سال بعد تعطیل شد. از همان دوران توی ذهنم این سوال شکل گرفت که چطور میتوانم آدمها را به کتابخواندن علاقهمند کنم؟!
اواخر سال ۱۳۹۲ دبیر بخش کتابهای طنز نشرچشمه شدم. اسم این بخش را گذاشته بودم «جهان تازهدم» و بعد از دو سه سال توانسته بودیم چند کتاب خوب توی این بخش منتشر کنیم و دنبال راههای خلاقانهای میگشتم که بتوانم کتابهای این بخش را به دیگران معرفی کنم.
از چند سال قبل با رضا اسکندری، علیرضا لولاگر، صمد خطیبی و یکی دو دوست دیگر جلسات هفتگیای میرفتیم و در مورد بازی و بازیگونهسازی (گیمیفیکیشن / Gamification) میخواندیم و با هم گپ میزدیم.
این اتفاقها همراه با یکی دو اتفاق کوچکِ دیگر باعث شد جرقهی اولیه کتابربایی شکل بگیرد. ایده را با دوستانم مطرح کردم و بعد از چند جلسه آن را اصلاح کردیم و بعد از هماهنگی با نشر چشمه قرار شد آن را اجرا کنیم. چون سرمایهای برای این کار نداشتیم، تمام کار را با همکاری داوطلبانه دوستانم انجام دادیم. فیلم را با بازی دوستم، کاوه مرحمتی توی انبار سابقِ دفتر نشر چشمه ضبط کردیم. توی این فیلم به آدمها یک سرنخِ واضح میدادیم که برای شرکت توی بازی بروند توی کانال تلگرامی «جهان تازه دم». بعد از توی کانال برای آدمها سرنخهایی میفرستادیم. سرنخ اول نقشهی ماهوارهای تهران بود که با دایرهی قرمزی روی نقشه علامتگذاری کرده بودیم و محدودهی مخفیگاه کتابها را نشان میداد:
سرنخهای بعدی عکسی از روبهرو، سمت چپ و راست کتابفروشی بود که اگر توی این عکسها دقت میکردند میتوانستند نشانههایی را پیدا کنند. چیزهایی مثل «مرکز مشاوره دانشگاه تهران»، «مجله روایت» و…
مخفیگاه کتابها همان کتابفروشیِ توی خیابان ادوارد براون بود که زمانی خودم تویش کار میکردم ولی با یک مدیریت جدید. سرنخها را همینطور زیاد میکردیم تا مطمئن شویم بیشتر آدمها میتوانند آدرس را پیدا کنند.
اما بازی همینجا تمام نمیشد. بعد از اینکه آدمها کتابفروشی را پیدا میکردند، باید معماهایی را حل میکردند و برای شروع باید میگشتند دنبال لوگوی «جهان تازه دم» توی کتابفروشی. زیر این لوگو شعری نوشته بودیم که سرنخِ پیداکردن معمای بعدی بود:
اگر کسی پشت قاب اخوان ثالث را برمیگرداند این متن را پیدا میکرد: «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم». شرکتکنندهها باید این شعر را توی کتابِ شاعرش پیدا میکردند و وقتی موفق میشدند کتاب «غزلیات سعدی» را پیدا کنند، توی کتاب با این تصویر مواجه میشدند:
توی کتاب دستگاه پخش کوچکی پنهان کرده بودیم که وقتی آن را گوش میدادند این صدا برایشان پخش میشد:
بعد از شنیدن فایل صوتی باید چیزی را که شنیده بودند کشف رمز میکردند. از قبل توی کتابفروشی یک متن بزرگ آموزش «کد مورس» را زده بودیم. بعد از اینکه موفق میشدند جواب را پیدا کنند، رمز را به کتابفروش میگفتند و یکی از کتابهای بخش «جهان تازهدم» را جایزه میگرفتند، به همراه یک نامه که در بخش پایانیاش نوشته بودم:
…هیچ کتابی آزاد نمیشه تا وقتی یه نفر اون رو بخونه. تویی که کتاب رو آزاد کردی، این رو بدون که از حالا به بعد این کتاب گروگان توئه و گروه ما هیچ مسئولیتی رو به عهده نمیگیره.
امضاء
جنبش آزاد سازیِ کتابهای خاک گرفته در گوشهی انبار
فیلم زیر را با کمک تصاویرِ دوربین مداربستهی توی کتابفروشی ساختیم. توی فیلم میتوانید مسیری که آدمها برای پیدا کردن جواب طی میکردند را با دور تند ببینید:
بعد از اینکه کارمان تمام شد، دوستانم اعتقاد داشتند کاری که ما کردیم ربطی به بازیگونهسازی (گیمیفیکیشن) ندارد، شاید چیزی باشد شبیه یک «بازی محیطی» و شاید هم یک بازی از نوع «واقعیت بدیل» (ARG / Alternate Reality Game). حالا اسمش را هرچه که بگذارید، برای ما و شرکتکنندهها آنقدر جذابیت داشت که تصمیم گرفتیم یک بازی دیگر به همین روال بسازیم به اسم «ماموریت ۰۰۴۸». منتظر باشید…
موخره رومیز
نویسنده مقالهای که خواندید، محسن پور رمضانی، طنز نویس و نویسنده مجموعه داستان «کتابفروش خیابان ادوارد براون» است (پیوند به نسخه دیجیتال در طاقچه). احتمالاً اگر مجله خطخطی یا شهرونگ (صفحه روزانه طنز و کارتون روزنامه شهروند) را خوانده باشید، با نام او آشنا هستید. نوشتههای محسن را هم، بیشتر در مورد کتابهایی که میخواند، میتوانید از طریق سایت «چوب الف» دنبال کنید (پیوند).
چقدر هیجانانگیز …
من که سرم درد میکنه برای طراحی اینجور معماها – حدس میزنم لحظههای نابی رو توی طراحیتون گذرونده باشین و لذت فراوون برده باشین