جانم برايتان بگويد كه يكى از دوستان و همكاران ما كه از نزديك شاهد عشق و علاقه من به بازيهاى دورهمى و روميزى بود، روزى براى ما تعريف كرد كه او هم دوستى دارد كه سابقه و علاقه وافرى به اين مباحث دارد و شديدا پيگير اين جريانات و دورهمى بازي كردن و غيره است و علاوه بر آن «كلى هم بازى دارد.» همين جمله آخر كافى بود تا سرم گيج برود و تقريبا ديگر هيچ نشنوم و نبينم و تته پته كنان از او بخواهم تا قرار ديدارى را با اين دوست ناديده ترتيب دهد. اما از آنجا كه در اين مملكتِ گل و بلبلِ ما هيچكارى سر موعد انجام نمى شود، اين قرار حدودا يك سال بعد (که به تاریخ الان می شود حدود سه سال پیش) شكل گرفت.
عصر روز موعود به اتفاق ياشار (همان همكار عزيز) به سمت منزل آن دوست تازه يافته رفتيم. من هم براي اينكه دست خالى نرفته باشم، يكي از بازيهاى مورد علاقه ام را كه “كاركاسون” باشد با خود بردم. رسيديم و سلام و عليك و عجب به جمالتان و غيره را رد و بدل كرديم و به سرعت گپ و گفتمان رفت به سمت بازيها و تو چه دارى و او چه دارد و فلان را ديده ام و بهمان را شنيده ام و غيره. اين دوست جديد كه علیرضا نام داشت، بَه از شما نباشد بسيار انسان نازنين و صميمى و خوش صحبتى بود. خلاصه كه بعد از صرف يك چايى شيرينى، بهتر ديديم كه حرف را به عمل تبديل كنيم و برويم سروقت بازيها.
کارکاسون
با مراسم خاصى «كاركاسون» را برايشان رونمايى كردم و چهارتايى (به اتفاق يكى از دوستان علیرضا كه در جمع ما حضور داشت) شروع كرديم به بازى. ابتدا قوانين را به سرعت توضيح دادم و كمى نگذشت كه بازى گُل انداخت و نفهميديم چطور يك ساعت گذشت و ما تماما مشغول خنديدن و بازى كردن و تكميل باب آشناييت بوديم. بعد كمى استراحت، و صرف چايى دوم, كمى هم راجع به خود «كاركاسون» بحث و صحبت كرديم (جميعا خوششان آمده بود، و همينجا اين بازى را به همه علاقمندان شديدا توصيه ميكنم، بازى بسيار ملايم و لذت بخش و دوستانه اى است).
جهنم دانته
بعد از استراحت علیرضا پيشنهاد داد تا يكى از بازيهاى مجموعه اش را كه تا كنون باز نكرده و دوست دارد كشف كند را امتحان كنيم. ما هم يكصدا گفتيم: نيكى و پرسش؟! بازى را آورد، عنوانش بود: جهنم دانته، يك عنوان نسبتا مهجور، ولي بسيار خوب. تا علي به كار ساخت و آماده سازى شام بپردازد، من و ياشار هم با چشمانى وق زده شروع به باز كردن اجزا و خواندن قوانين بازى كرديم
«جهنم دانته» به اندازه كل آدمكهاى اسباب بازى دوران كودكى من، فقط مهره بازى داشت! تعداد زيادى هيولا و ديو و شيطان و جن گير، كه با دست و دلبازى در جعبه قرار گرفته بود و به لحاظ كيفى هم سطح بسيار بالا و چشمگيرى داشت. تم بازى تا حدود زيادى مذهبى بود و راجع به ٩ دروازه و لايه جهنم، كه لايه واپسين آن هم گويا جايگاه شخص شيطان است، بود. در طول بازى ماموريت شما اين است كه با جمع آورى منابع لازم، و پس از مبارزه با هيولاها و ديوها، خود را از ٩ لايه جهنم عبور داده و بتوانيد در نهايت شيطان را مغلوب كنيد. صد البته كه در اين مسير بايد با ديگر بازيكنان نيز، كه به لحاظ نامردى كم از همان هيولاها نخواهند داشت، رقابت كنيد. مكانيك بازى بر اساس سيستم جمع آورى منابع، معاوضه منابع با دیگر بازیکن ها، و همچنين قرار دادن مناسب نيروهاى سرباز در محل مناسب است. بازى جذابى است و مايه مذهبى و گاتيك وار آن به خوبى در تصويرسازى و نيز مفهوم گيم پلى بازى گنجانده شده، طوريكه گاهی واقعا احساس مى كنيد در حال نبرد در خيمه نيكى در برابر جبهه پليدى به سر مى بريد. توضيحات مكمل دفترچه راهنما نيز در باب هركدام از لايه هاى اين جهنم دهشتناك، بسيار خواندنى و جالب و كمك خوبى براى گپ و گفت حين بازى بود. البته موزيكى هم كه با شيطنتِ علیرضا، در حين بازى پخش مى شد، حسابى جو بازى را جهنمى كرده بود.انتخاب موزيك متناسب با بازى، واقعا مى تواند لذت بازى را براى همه چند برابر كند.
يكى ديگر از لحظات لذت بخش هر بازى هم، به خصوص در دفعه اول، آن لحظه اى است كه گيجى و گنگى ابتداى بازى، برايتان جايش را به سرعت عمل و عمق مى دهد و بازى و قوانين و حال و هوايش يك جورهايى به خوردِ ذهنتان مى رود. ديگر موقع تاس ريختن دو ساعت همديگر را ورانداز نمى كنيد و كمتر هم به سراغ دفترچه راهنما مى رويد. اين لحظه اى است كه ديگر دنياى بازى را پذيرفته ايد و كم كم داريد طعم ماجراجويى در آن را مى چشيد.
وازابی
القصه بعد از تجربه خوب «جهنم دانته»، شام دست پخت علیرضا را نوش جان كرديم و چايى ديگرى هم پشت بندش گواراى وجود! علیرضا پيشنهاد داد كه به عنوان حسن ختام برنامه، وازابى بازى كنيم. وازابى يك بازى بسيار جمع و جور و هيجان انگيز و شادى است كه اتفاقا مدتى در فروشگاه هاى شهر كتاب نيز عرضه شده بود. بازى خيلى هم سريع است و هر دست آن ٥ تا ١٠ دقيقه بيشتر طول نميكشد و بعد از آن جهنم نفس گير دانته، حسابى سرحالمان آورد. بعد از ضميمه شدن وازابى به ميزِ گردِ آن شب، با خاطرى خوش و روانى منبسط منزل آن دوست تازه يافته را ترك كرديم و آغاز كرديم لحظه شمارى را براى آخر هفته بعد…
اين خاطره ات رو قبلا يه جا خونده بودم، اگه اشتباه نكنم براي مسعود تو سايت بازيها فرستاده بودي و گذاشته بود تو سايتش.
يكي دو سال پيش بود گمونم.ولي خيلي خوب نوشتي شرح حال وقايع رو.من كاملا خودم رو در اونجا تصور كردم.:))
آفرین مرتضی به حضور ذهنت! یادم باشه با تو هیچ بازی نکنم که مکانیکش حافظه باشه ! :))
چه خوب است دوستانی که بازیهای فراوان دارند.
و چه خوبتر است دوستان جدیدی که ارزش آن دوستان را می دانند