در این مقاله بازی Love Letter را معرفی میکنیم که یکی از پرفروشترین بازیهای کارتی در چندین قاره است و اخیرا برگردان آن به اسم «نامهای به گیلاس» توسط رومیز منتشر شده است.
تا به حال برایتان پیش آمده که به فیلم، کتاب، یا آهنگی بربخورید که گوشۀ کتابخانه، کمد و یا یک فولدر دورافتاده در درایو اف خاک میخورده، و ناگهان تصمیم بگیرید نگاهی به آن بیاندازید و ببینید چه است؟ چیزی که بیصدا و آزار در گوشهای پنهان منتظر دست نوازشی بوده که همهمه و غوغای همجنسان پرطُمطُراقش او را از آن محروم کرده بود؟ و بعد از خود متعجب شوید که چطور این همه متوجه حضورش نشده و از او غافل شده بودید؟ (و آیا این قصۀ پرغصه و تکراری خیلی از آدمهای این روزگار نیست؟)
خدمتتان عرض کنم که در دنیای بازی نیز همینطور است. گهگاه و در شلوغیها و سروصدای کرکننده، همان که همگان اینروزه «هایپ» میگویندش، طفلان یتیمی هستند که زیر دست و پا نادیده گرفته میشوند، تا بلکه روزی کسی تصادفاً و به هنگام پاکسازی و گردگیریْ دستی بر سرشان بکشد، شاید نگاهی هم به درونشان بیاندازد، تا لاجرم مهرشان به دل او افتد.
نوشتار حاضر صدای سکوت این خوبان خاموش است و هدفش معرفی بازیهای رومیزیای است که کمتر دیده یا شنیده شدهاند، و کمتر کسی به آنها نظر کرده است.
خوبان خاموش – نامۀ عاشقانه Love Letter
ته قفسۀ بازیها، جعبهای کوچک افتاده. کمی هم خاک خورده. تو گویی سالهاست کسی دستی به سرش نکشیده است. نام جالبی دارد: نامۀ عاشقانه! یعنی کسی بازیای در مورد عشق و عاشقی ساخته؟ قرار است از جانبِ فردی عاشق، نامهای به معشوقۀ او بنویسیم؟ که شاید هرچقدر نامۀمان اغواکنندهتر باشد، شانس بیشتری برای به دست آوردنِ دلش داشته باشیم؟ شاید هم عاشق، نامهای به معشوقهاش نوشته و مانده چطور آن را به دستش برساند؟ هرچه از عشق و عاشقی نصیبمان شود، نیکو است. ببینیم در آن چه خبر است.
یک کیسۀ پارچهای، و ده پانزده کارت! درست است جعبهاش کوچک قامت است، ولی توقع چیزِ بیشتری داشتم. «خوب توقع داشتی چی باشه؟ یه عالمه فیگور و نقشۀ بازی داشته باشه؟ تازه میدونم که خیلی دلت تاس میخواد!» نه پسرجان، حالا تاس هم نه، ولی برایام سوال بود که چطور قرار است با این یک مشت کارت، بازی کرد؟ چه برسد که قرار باشد موضوعش نامهای عاشقانه باشد! «دیدی گول خوردی! بگو که توقع داشتی تاس داشته باشه دیگه! مگه نه اینکه هرچی تا دیروز معرفی کرده بودی، تاس داشت؟ اینو هم به هوای تاس برداشتی،قانون رو بلدی دیگه: دست به مهره بازیه! از قیافهت هم مشخصه که خیلی حال نکردی باهاش. خیلی دلم میخواد بدونم چطوری میخوای معرفیش کنی!» چه میگفتی؟ ببخشید، داشتم دفترچۀ راهنما را میخواندم. تمام شد. «به همین سرعت؟!» بلی. به نظر جالب میآید. کمی تحمل کن تا برایات بگویم.
پُر بیراه نگفته بودیم. قصه، قصۀ عاشقی است که معشوقهاش دختر پادشاه است و او یک دل نه صد دل عاشقش شده. میداند که به قصر پادشاه راهی ندارد، پس نامهای مینویسد و سعی میکند به هر ترفندی که شده، نامه را به دست شاهدخت برساند. «یعنی قراره یواشکی از بین همه رد شیم و خودمون رو به درِ اتاق شاهزاده برسونیم؟ باید خیلی جالب باشه اگه اینه!» البته دلم نمیخواهد هیجانت را کور کنم، ولی خوب، ماجرا اینگونه نیست. موضوع البته همین است، ولی خودت انصاف بده، این چیزی که میگویی با 15-16 عدد کارت شدنی نیست و به قول خودت فیگور و صفحۀ بازی میطلبد. ولی لب و لوچهات را آنطور نکن. صبر کن برایات تعریف کنم. میدانم که خوشت خواهد آمد.
بازی اینطور است که 8 گونه کارت مختلف داریم و روی هر کارت شمارهای است:
نگهبان – یک، کشیش – دو، بارون – سه، ندیمه – چهار، پسر پادشاه – پنج، خود اعلیحضرت پادشاه – شش، کونتس – هفت و بالاخره شاهزاده خانم دختر پادشاه – هشت.
«بارون؟ ابر و باد هم داره؟! کونتس بیادبی نیست؟» نه پسرجان! تو که صدای من را میشنوی، اینها دارند میخوانند. بارُن و کُنتِس. انقدر شیطنت نکن! بگذار به اصل مطلب برسم. تعداد کارتها یکسان نیست؛ مثلاً پنج نگهبان داریم، اما پادشاه، کونتس و شاهدخت هر کدام یکی بیشتر نیست. «لابد از بقیهشون هم هر کدوم دوتا هست؟» دستمریزاد! همینطور است.
هرکس در دستانش یک کارت دارد، و در نوبتش نیز یک کارت دیگر برمیدارد. اکنون باید از میان دوکارتی که دارد، یکی را بازی کند و دیگری را نگاه دارد. مهم است که در طول بازی، کارتی که در دستمان است لو نرود، وگرنه به احتمال زیاد از بازی حذف میشویم.
[madamak]
اصلاً نگهبان دقیقاً همچنین وظیفهای دارد. کسی که نگهبان را بازی میکند، میتواند کارتِ دستِ فردِ دیگری را حدس بزند، که اگر حدس درستی باشد، آن بازیکن از دورِ بازی حذف خواهد شد. البته نگهبان نمیتواند خودش را حدس بزند و باید حتماً کارتِ عددی بالاتر از یک باشد.
کشیش یا فرد روحانی، معتمد مردم است و برای همین میتواند پنهانی، کارت دست یک بازیکن دیگر را ببیند و از آن مطلع شود.
کسی که بارُون را بازی کرده، کارت دیگری را که در دست دارد، با کارت یکی از بازیکنها مقایسه میکند و هرکه عدد پایینتری داشت، از دور بازی حذف میشود.
ندیمه وظیفۀ مراقبت از ما را دارد، و اگر بازی شود، تا یک نوبت کسی نمیتواند با ما و کارت دستمان کاری داشته باشد.
پسر پادشاه میتواند به کسی دستور دهد که شخصیتی را که در دست دارد، به زمین بیاندازد و کارت دیگری را بردارد.
شاهنشاه چنانچه بازی گردد، کارت دیگری را که در دست دارد با کارت بازیکن دیگری معاوضه میکند.
درست است که کوُنتِس عدد بالایی دارد و شانس پیروزیاش زیاد است، اما اگر همزمان با پادشاه یا پسرش در دست قرار گیرد، حتماً باید به زمین انداخته و رو شود.
و در نهایت دخترِ پادشاه، که باارزشترین کارت بازی است. اما اگر قرار باشد به هر علتی بازی شود، دارندۀ آن از این دست حذف میشود. اگر قبل از آنکه کارتها تمام شود، همه به جز یک نفر از بازی حذف شوند، فرد باقیمانده برندۀ آن دست است. چند دست بازی میکنیم و هرکس در مجموع بیشتر برنده شد، برندۀ نهایی بازی است.
هوشمندانه به نظر میرسد، نه؟ «ظاهراً که خیلی جالبه. چهار تا کارته، ولی فکر که میکنم، میبینم چقدر میشه توش کارهای مختلف کرد. منتها من خیلی خوشم از بازیهایی نمیاد که یکی توشون حذف میشه.» درست میگویی، من هم چندان از این سبک خوشم نمیآید. امّا هر دستِ این بازی آنقدر کوتاه است که سریعاً به بازی برمیگردی و حتی آن یکی دو دقیقه تماشای نفراتِ دیگر برای بازی کردن کارتِ شخصیتهایشان جالب توجه است. ممکن است تو در دستت کارت نگهبان داشته باشی که، به عدد، ضعیفترین کارت بازی است، ولی یک حدسِ درست میتواند یک رقیب را از بازی بیرون کند. «تازه اگه قبلش با کشیش دستش رو دیده باشی که دیگه فبِهاالمُراد!» ادای من را در میآوری؟ عجب! بلی، داشتن کارت کشیش، سرِ وقت، بسیار مشکلگشا است. تازه اگر بدانی که دستت از او قویتر است که کارت بارُون بسیار به کار میآید. اما با ندیمه تا مدتی خیالت راحت است که کسی نمیتواند با تو کاری داشته باشد. داشتن کارت کوُنتِس و شاهدخت مانند یک تیغ دولبه است، چرا که بالاترین اعداد را دارند و شانس برندهشدنشان زیاد است. اما کوُنتِس ظاهراً سرِسازگاری با شاهزادۀ پسر (یا همان شاهپور) و خود شاه را ندارد، و شاهدخت هم اگر بازی شود که دیگر باخت حتمی است.
«ناقلا باز دوباره سمت شانس رفتیها! با اینکه تاسی توش نیست» زندگی ما مگر وابسته به شانس نیست؟ و تازه شانسی که میتوانی هدایتش کنی بسیار لذتبخش است. «تو زندگی که شانس نداریم. کاش لااقل تو بازی به سراغمون بیاد» شانس مزۀ زندگی است دیگر. و البته حیف بود این بازی ته قفسه خاک بخورد. خیلی به درد مواقعی میخورَد که دور هم جمع هستیم و میخواهیم کمی فضا را عوض کنیم و بازی سادهای کنیم. چه میشود به جای بازیهای پاسور، یک بار هم سراغ بازیهای کارتی دیگر برویم. تازه هر دستِ این بازی خیلی کوتاه و در هر نوبت هیجان آن بسیار بالا است. تازه ترکیبهای خیلی جالبی ممکن است اتفاق بیفتد و سبب خنده و شادی بسیاری گردد. ممکن است مثلاً نگهبان در دست داشته باشی و کارت شاه دستت بیاید. نظری برای حدس زدن دست بقیه نداری و شاه هم بالاترین کارت بازی نیست که بخواهی نگهش بداری. پس آن را بازی میکنی که کارتت را با کارت فرد دیگری عوض کنی. از قضا دستش دخترپادشاه است و به ظاهر معاملۀ خیلی پرسودی بوده. غافل از اینکه او نیز اکنون از کارت دست تو آگاه است. نگهبان را بازی میکند و دستت را به درستی حدس میزند! «یا ممکنه یه وقتی همین ترکیب نگهبان رو با عمه بزنی که دستت باهرچی مقایسه بشه قطعاً باختی!» دقیقاً. یعنی جنبۀ فکر و دستخوانی بازی به کنار، همین اشتباهات سهوی که در بازی رخ میدهد، لذت فراوانی را فراهم میآورد.
این بازی آنقدر در دنیا محبوب است که نسخههای متفاوتی برای آن آمده است. از جمله نسخۀ بتمن «باید خیلی هیجانانگیز باشه!». البته! و حتی نسخۀ لاوکرفتی آن «اوف! باید ترسناک باشه پس!» تاحدودی. شاید روزی در موردش برایت گفتم.
نسخۀ ایرانی این بازی نیز با نامِ نامهای به گیلاس به بازار آمده. «به گیلاس؟! یعنی ماجرای یه میوهست؟» نه جانم! راستش گیلاس نام دختری است که قرار است به جای شاهدخت، نامه را به دستش برسانیم. ماجرا دقیقاً همین است، منتها نام شخصیتها ایرانی شده که جذابتر هم به نظر بیاید: قصاب، راننده تاکسی، آرایشگر، عمه و … و البته خود گیلاس خانم. «عمه؟!» بلی، عمه همان نقش بارون را دارد. بیا تا نشانت دهم.
کلا این خارجیا تصویر سازی کارتاشون باحال نیس
هم زیرخاکی و هم این گیلاسه ایرانیش خیلی قشنگ تره
پس the bloody inn چی شد